سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند جویای دانش را دوست می دارد ونیز فرشتگان و پیامبران او. [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :0
کل بازدید :10076
تعداد کل یاداشته ها : 9
103/9/12
10:4 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
علیرضا نجار الانق[17]

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

پیوند دوستان
 
.: شهر عشق :.

هواسردبودوتاریک.بارش باران امانم رابریده بودکفشهایم می لغزید کهنه بودند وقدیمی.هرچند می دانستم باروستافاصله زیاد نبود ولی می ترسیدم.ترس ازگرگ وحشی که هرلحظه امکان داشت سر برسند.من هشت ساله بودم والبته ترسو.تمامگوسفندان راجمع کرده بودم جلوی چشمم.نفسم بیرون نمیامد.انگارباران مثل رود برسرم میبارید .وقتی به روستا نزدیکتر شدم چراغی روشن دروسط راه دیدم پدرمبود .وقتی رسیدیم هیزم هاراجمع کرده بود واتش بس فروزان بود به من خسته نباشید گفتجوابش را دادام ولی به سردی .داوود به مادر می گفت ومن خاتون هر چند مادر هردوی مابود.صبح الطلوع بیدارم کرد.اخیلی خوب خوابیده بودم خسته بودم ولی بلند شدم .هواروشن شده بود بارانی که دیشب باریده بود  محیط روستا پاک وعطراگین شده بود.بوی زیبای گل ها مرا از خواب الودگی می رهاند پدرم نیم ساعتی زودتر از من بلند رفته بود .رسیدم.پدرم از دیرکردنم گله داشت من هم گلی بودن راه را بهانه کردم واز امدنم از مسیر دورتر والبته زیباتر چیزی نگفتم.ان روز وان تابستان خیلی خوش گذشت پاییزمیامد اما کاش نمایمد پاییزوحشتناک طوفان عمر من بودمدرسه دوشت داشتم ولی شرایطی که بود مرا ازار میداد هر چند تمام دوستانم از روستای خودمان بودنداما من اصلا راحت نبودم از نداشتنی های که داشتمان روز اخرین روز تابستان بود ومن دردامن کوهی بودم که از ان خاطرات خوشی داشتم می دانستم در مدرسه  به من خوس نخواهد گذشت ولی درس را دوست داشتم . غروب نزدیک بود ومن در حالی که اواز های بلندی می خواندم به راه افتادم نمی دانم چرا فقط اخر روز در یادم مانده .انشب پسرعمویم همراه پدرش به خانه ماامده بود پر روبودوشلوغ .پدرانمان درباره اوضاع بدهوا وخسارت به محصولات می گفتند وما از فردا اومی گفت برای مدرسه مدیر جدید امده ومن از این موضوع خوشحال شدم.فرداصبح زود بلند شدم ولی کمی دیرتر از هرروز باپسرعمویم رفتیم لباس های تقریبا جدیدم راپوشیده بودم هرچند احساس راحتی نمی کردم .مدیرجدیدوتعغییرمکان مدرسه ونو سازی ان نوید سال خوبی را میداد مدیر مدرسه که ادمی عینکی تقریبا پنجاه ساله بود ازنظم وانظباطی که باید رعایت می کردیم می گفت ظاهرا ازمدرسه شلوغی میامد.درکلاس خوابیدیم البته معلم هم خوابید خسته بود هرچند اوایل ازروستا چند سوالی پرسید تا خیالش از بعضی جنبه ها راحت باشد.پاییز سردتراز هرسال خود رانمایان کرد ریزش شدید برگ در عرض چند روز نشان می داد که روزهای سختی  درپیش داریم اتفاقا امسال به خاطر کار زیاد نتوانستیم هیزم زیادی برای پاییز ومخصوصا زمستان جمع کنیم پدرم هنوز به صحرا می رفت ومن بعداز ظهرهابه او کمک می کردم  دوست نداشتم زیاد در خانه بمانم مخصوصا با خاتون اگر در صحرا هم کاری نبود خودم به بیرون می رفتم تابابچه هادراطراف روستا بگردیم.پاییز ارامی داشتیم برادرم هم به پدرم کمک می کرد واین از سنگینی کار من می کاست هرچند من با او میانه خوبی نداشتم .اما اینارامش تااخاپاییز دوامنیاورد درغروب یکی از روزهای پاییزمنبرخلاف همیشه درشب دیرتر به خانه امدم..................ایامی خواهید نظر بدهید؟مارایاری دهید.