وکودک شد جوانمردی تنومند وبدون هیچ پروا..وقتی پیرزن دراسمان دنبال اومیگشت میخندید...بیچاره.....ویک روز از قضا افتادمیان معرکه تنها چنان که دست وپا بشکست وشد در خانه اش مهمان وفریادش دگران ان طفل را میخنداندچرابامن نمیسازی؟سوالش را کسی پاسخ نداد ان شب واین بود اول پاییز.زنش چون شیر می غرید ولی یک شیر بی دندان .درد مینالند وگاهی وای مادر وکاهی وای باباویک روزش چوماهی بود بی گردش...وروزی پیرزن امد به بالینش بگفتا مادرت رااوبه ناز اورد ونان را دست بابایت خدا میداد هرشب ..بگو بااسمان باری الهی انت محبوبی .